من یک مجرمم...

هدر دادنِ زمان، بزرگترین جُرمی است که کسی می‌تواند در حق خودش مرتکب شود.

                                                                                              « ژان ژاک روسو »

کوک باید میکرد , ساز دلخسته آرام مرا...

                                        سه تار هستی انسان

                                     که عین است و شین و قاف

                                           اگر کوک باشد

                                  نوای عاشقی سر میزند از آن...

این روز ها دوباره بیشتر زندگی را نفس میکشم

و از درون خستگی های ممتد هر روزه به امید فردایی بهتر از فرداهای قبل

در کوششی آرام خود را به خود نزدیکتر میکنم .

پرواز

خنکای غروب

سرخ و زرد و نارنجی آسمان

برگ هایی که زود پیر شده اند

دنیا، خلوتِ خلوت

من ، تو

      -نه!-

                 ما

                 آخرین بازماندگان آدم ها

نشسته ایم

روبرو، چشم در چشم

بیتاب تر از آنم که نگاهت سیرم کند

دستانم را به گیسوان آویخته در بادت گره میزنم

که با هم مستی کنند

فاصله ام با تو تنها به قدر یک...

نه فاصله قدری ندارد

نزد ما...

 پر پرواز گشوده ام...

که بال در بال تا خورشید برویم

نترس

دستت را بده

   همینکه همسفرم باشی کافیست

   حتی اگر بالهایمان مومی باشد...

با من بیا...

چشمهایم را که بر هم میگذارم

 ناخود اگاه سفرم اغاز میشود

 به اعماق دل

 با من بیا تنها تو میفهمی حرفهای دلم را...

تنها تو راز چشمهایم را میدانی

کلید دل نیز که در دستان توست

پس با من بیا

بگو که می ایی

بگو که تنها رهایم نخواهی کرد

با من بگوووو

حتی به نگاهی با من حرف بزن

 من نیز چون تو راز چشمانت را میدانم

همان چشمها که ...

با من بیا

مینوسیم  همه ی با تو نبودن ها را...

به زودی

مینویسم

همه با تو نبودن ها را...

هر چند

تمامش را شاید نتوانم

اما

مینویسم

هر چه از دلم بر آید

هر چه به قلم در آید

و هر آنچه را که باید...

 

پ ن : اینایی که الان نوشتم یهووویی اومد وگرنه چیز خاصی نیست که فکر خاصی بکنین بعد بپرسین بگین یالا بگوو ببینم چی  میخوای بنویسی و چی بوده داستان کی هست و کی نیست که الان میخوای بنویسی همه باهاش نبودن ها رو و اینا کلا بعد از کلی وقت ننوشتم یهوویی گفتم یه چیزی بنویسم که اینو نوشتم شما به بزرگواری خودتون ببخشید دلم برا اینجا خیلی تنگ بود فقط همین.

این روزها...

این روزها بیشتر از همه روزهای قبل مشغوولمُ حسابی خودم و درگیر کارای خوب خوب کردم از یه طرف درس و مدرسه و از اون طرف دیگه هم کار و کار و کار.

خیلی دلم تنگه اینجا میشه تو همه این روزا

ولی دریغ از یه دقیقه وقت که بیام و بخونم چه برسه که بیام و بنویسم

هعععی ...خلاصه جونم براتون بگه که این روزا روزای خوبیه با همه سختیای درس خوندن بعد این همه مدت و امتحان دادن بعد اینهمه سال اما بازم روزای خوبیه.

کار جدید فکر جدید درس جدید زندگی جدید همه و همه نشون میده که با همه ی اتفاقات موجود من هنوز زنده ام .

این روزها همچنان مشتاقم همچنان آرام...

 

داغ غم فراغت جان از تنم برون کرد... کی وقت وصل آید تا جان دوباره گیرم

بعد چند وقت ننوشتن و نخوندن خیلی دلم میخواست که یه چیزی بنویسم که اول خودم بعد اگر کسی اومد اینجا و خوند راضی از در بره بیرون.

هر چی میگشتم تو اعماق دلم چیزی برا گفتن نداشتم راستش دلم نمیره به نوشتن نمیدونم همیشه باید یه اتفاقی تو زندگیم باشه تا بتونم بنویسم ...

حالا احساس میکنم یه چند وقتی که اون اتفاقه که میخوام نیست نمیدونم چی هست ولی نیست

تااینکه رفتم یه سری به یه دوست قدیمی زدم و دلم این تیکه از قابوس نامه رو از تو وسط نوشته هاش که به طرز زیبایی هم نوشته شده بود خیلی پسندید گفتم این باشه پست جدید من ...

باشد که مقبول عاشقان اوفتد.

 

«بدان که یک ساله راحت وصال به یک ساعته رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنجست و دردِ دل و محنت...پس اگر وصالی بود که بعد از آن فراقی خواهد بود،آن وصال خود از فراق برتر است»..."

:«نخست چشم بیند و آنگه دل پسندد.. چون طبع مایل گشت، آنگاه دل متقاضی دیدار او باشد... و چون دیدی و در حدیث آمدی و سخنی گفتی و جوابی شنیدی خر رفت و رسن برد»

 

دوست قدیمی

از جور خزانیم زبان بسته وگرنه     هنگام بهار اینقده خاموش نبودیم

نمیدونم دقیقا باید چی بگم . یعنی اصلا باید چیزی بگم یا نه ؟ نمیدونم

بطور خلاصه بهتره بگم که اصلا چند وقتیه که چیزی ندارم که بگم .حالا چه بخوام چیزی بگم و چه نخوام خیلی فرقی هم نمیکنه...

امشب حریم عرش را آیینه بندان کرده اند...

«اگر گلی رو دوست داشته باشی که تو یک ستاره دیگست شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکنه...»

 

هست...

تمام شب نگاهم مست...

دلم سرمست،

به شوق یک نگاه تو

چنان پیچیده دل بر دست

که گر تیغی مهیا شد، ترنج افتاده از دستم

رخ یوسف به نزد تو چنان باشد حقیر و پست؛

که جای دست

من بُبریده دل، شوریده سر

مست و غزل خوان

در پی ات خواندم

همه آیات قران... ربّنا... انّـا فتحــنا... و ان یَکاد و تا رسیدم من به تو

"انا الیها راجعون" بر لب...

همه نابــــودنی هایم به شوق دیدنت شد هست...