گاه نوشتن
دستانم خالیست و
قلمم عاری ...
و چه بسیار سخن دارم
برای نگفتن...
و چه بسیار تر از آن
حرف ها یی است که در کنج نگاهم خاک میخورد
هر روز و هر شب...
دستانم خالیست و
قلمم عاری ...
و چه بسیار سخن دارم
برای نگفتن...
و چه بسیار تر از آن
حرف ها یی است که در کنج نگاهم خاک میخورد
هر روز و هر شب...
اسیر در خود
میپیچم، می لولم
گاه حتی میدوم در خود...
به کجا آباد دلم
کِی خواهم رسید؟
هنوز نمیدانم
اما خوب میدانم
برای رسیدن همیشه باید از ایستادن حذر کرد ، از افتادن نهراسید
شکست یعنی تو هنوز موفق نشدی،
بیشتر بکوش آرام و مستمر پیش برو
و اما تجربه؛
تجربیات ره به منزل رسیدگان
تجربیات در راه ماندگان و افتادگان
حتی تجربیات رفتگانی که دستشان کوتاه است از ادامه مسیر...
چون درّ نابی است در این مسیر
با جان و دل باید پذیرفت و بکار بست
راه دشوار است و مسیر طولانی
برای رسیدن
باید همسفر بود
همراه شد،
برای همراه شدن
رهایی اولین شرط است...
| شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد | تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد |
.
.
| چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟ | تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد |
پ ن : اگر حالی دست داد و اشکی چکید یاد ما هم باشین
پ ن ۲:در ضمن معتقدم هر شب میتونه شب مراد باشه تا که مراد را چه بینیم...
با نا آرامی همراه است من نیز از این قاعده مستثنی نبوده ام گویا...
در میانه راه
اما ٬
آرام شدم
امید اینکه
وقت رفتن نیز
همچنان آرام باشم ...
پ ن : زبانم قاصر از توصیف لطف بیکران دوستان....
ارام و شاد باشین همیشه و در همه حال
انقدر آتش به این دل میزند چشم ترش
با نگاه نازنینش درٌ ناب اورده است
پ ن :تقدیم به آن دلی که ... من است.
آرومم هنوز
اما یه حس غریبی
تو اون گوشه کنار دلم
سوسو میزنه...
از چیه ؟
نمیدونم.
چرا دروغ میدونم
شاید نمیخوام بگم...
دقیقا همینطوره
نمیخوام بگم
آخه آدم همه چیشووو که نباید فریاد بزنه....
پ ن :همینقد بدونین که اون حس یه حس خوب و قشنگه...
خوشبختی را نمی توان وام گرفت
خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت گرفت
خوشبختی را نمی توان دزدید
نمیتوان خرید
نمیتوان گدائی کرد
پرنده سعادت دیگران را نیز نمی توان به دام انداخت
خوشبختی گمان می کنم تنهای چیزی است در جهان که فقط با دست های پاک کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می شود
و از پس اندیشیدن طاهرانه ...
پ ن: دستان پاک و اندیشه طاهرت خالق خوشبختی است میدانم...